به سیصد و چهل یک رسید نوبت سال


چهارشنبه و سه روز باقی از شوال

بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم


سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال

ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر


که برده گشتهٔ فرزندم و اسیر عیال

به کف چه دارم از این پنجه شمرده تمام


شمارنامهٔ با صدهزار گونه وبال

من این شمار آخر چگونه فصل کنم


که ابتداش دروغ است و انتهاش محال

درم خریدهٔ آزم ، ستم رسیدهٔ حرص


نشانهٔ حدثانم ، شکار ذل سوال

دریغ فر جوانی ، دریغ عمر لطیف


دریغ صورت نیکو ، دریغ حسن و جمال !

کجا شد آن همه خوبی ، کجا شد آن همه عشق ؟


کجا شد آن همه نیرو ، کجا شد آن همه حال ؟

سرم به گونهٔ شیر است و دل به گونهٔ قیر


رخم به گونهٔ نیل است و تن به گونهٔ نال

نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز


چو کودکان بدآموز را نهیب دوال

گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود


شدیم و شد سخن ما فسانهٔ اطفال

ایا کسایی ، پنجاه بر تو پنجه گذاشت


بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال

تو گر به مال و امل بیش از این نداری میل


جدا شو از امل و گوش وقت خویش بمال